برديابرديا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

بردیا عمرم نفسم عشقم

بستری شدن در بیمارستان میلاد

1393/6/12 10:41
نویسنده : مامانی
3,262 بازدید
اشتراک گذاری

بردياجون، عشق مامان، اگه يادت باشه روزي كه به دنيا اومدي، دكتر اطفال بهمون گفت كه بيضه هات پايين نيومده. شش ماهه بودي كه رفتيم پيش دكتر سعيدا. دكتر گفت كه بايد عمل بشي، بهمون گفت بهترين وقت عمل تو هشت ماهگيه.براي دهم اسفند ماه بهمون وقت داد. شنبه 10/12/92 من و تو و بابايي رفتيم بيمارستان ميلاد. اون روز بستري شدي تا روز بعد عمل بشي. حدود ساعت 10 شب منو صدا زدن و گفتن تو رو ببرم تا بهت آنژوكت بزنن. خانم پرستار تو رو گرفتو به من گفت از اتاق برم بيرون. دل تو دلم نبود. صداي گريتو كه شنيدم منم زدم زير گريه. همش برات دعا ميكردم  و آية الكرسي، چهار قل، وان يكاد ميخوندم كه خيلي درد نكشي و خدا كمكت كنه. كارشون كه تموم شد منو صدا زدن تا تورو ببرم اتاقت. وقتي كه تو رو بهم دادن يه قيافه عصباني پر از غر گرفته بودي. ديگه گريه نميكردي، بيشتر غر ميزدي. منم باهات حرف ميزدم و سعي ميكردم از دلت دربيارم. آروم كه شدي بردم تو تختت و خوابوندمت. صبح زود حدود ساعت 6 گفتن  لباس اتاق عمل تنت كنم و آماده باشي. ساعت 7:20 رفتيم به سمت اتاق عمل. كمي منتظر مونديم. بابايي هم اومد و تو رو ديد. هردومون خيلي نگران بوديم. بابايي ميگفت: اصلاً نبايد ميذاشتم عملش كنن (از نگراني اين حرفو ميزد) منم بهش گفتم: اميد به خدا،به سلامتي عمل ميشه مياد پيشمون. ساعت 7:40 دقيقه رفتيم سمت اتاق عمل. پرستار تو رو از من گرفت. اونجا بود كه بند دلم پاره شد. كلي سفارشتو كردم. پيش خودم ميگفتم ببين تورو خدا با دستاي خودم پسرمو دادم  زير تيغ جراحي.(هنوزم كه هنوزه وقتي ياد  اون لحظه ميفتم كه تورو دادم به پرستار تا بري اتاق عمل قلبم به درد مياد و ناراحت ميشم و اشك تو چشام حلقه ميزنه) همه زنگ ميزدنو حالتو ميپرسيدن. منم فقط گريه ميكردم و برات دعا ميكردم. بابايي خيلي نگران بود. حدود 2 ساعت گذشت و خبري نشد. بابايي ميگفت :چرا اينقدر طول كشيده؟ منم خيلي نگران شدم. رفتم از پرستاري كه اونجا بود پرسيدم از پسرم خبري داريد؟ پرستار بهم گفت: هر وقت بياد ريكاوري و هوش بياد صدات ميكنيم تا بري پيشش. بعدشم گفت: به جاي اينكه اينقدر اينجا رو پا وايستي برو يكم بشين و استراحت كن تا جون داشته باشي وقتي پسرت از اتاق عمل مياد ازش خوب مراقبت كني. ساعت 10:10 بود كه صدام كردن مامان برديا بياد پيشش. منم سريع اومدم بالا سرت. حالتو كه ديدم خيلي ناراحت شدم. ولي از طرفي خيلي خوشحال شدم كه صحيح و سالم  هستي و به هوش اومدي. خيلي بيقراري ميكردي. اثر داروي بيهوشي اذيتت ميكرد. پرستاري كه تو ريكاوري بود بهم گفت: ميتوني بغلش كني. بغلت كردم و برات لالايي خوندم تا آروم شدي و خوابيدي. به بابايي زنگ زدم و گفتم كه حالت خوبه. همه تماس ميگرفتن و جوياي حالت بودن. ساعت 11:45 با بابايي برگشتيم بخش اطفال. ساعت 2 بعداز ظهر مامان بتول، خاله فاطي، خاله مرضيه، خاله سونيا و آراد اومدن ديدنت. مامان بتول ميگفت: بچم رنگ و روش مثل گچ شده. اون شب بيمارستان مونديم. دكتر سعيدا اومد ديدنت. بهم گفت: عملت خوب بوده و فردا مرخص ميشي. دوشنبه 12/12/92 حدود ساعت 1 بعدازظهر مرخص شدي و با بابايي اومديم خونه. اينم بگم كه واقعاً پسر قوي و صبوري بوديو و هستي. اميدوارم كه هميشه سالم و سرحال باشي. خيلي دوست دارم.محبت

 

 

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان مریم
13 شهریور 93 0:27
مامان بردیا شاهدم که چقدر برای بردیا زحمت کشیدی، امیدوارم دیگه هیچوقت مریضی بردیا جون و نبینی و همیشه سلامتی و موفقیتها شو توی وبلاک بزاری.
مامانی
پاسخ
ممنون مامان اميرحسين. اميدوارم كه اميرحسين خوشگلم هميشه سالم و سلامت و خوشحال باشه باشه و شماهم با خوشحالي آقا پسر ناز خوشحال باشيد.