برديابرديا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

بردیا عمرم نفسم عشقم

هفته سی و ششم بارداری

 شمارش معكوس شروع شده بود. به زمان تولدت نزديك و نزديكتر ميشديم. هم خوشحال بودم و هم يواش يواش استرسم بيشتر ميشد. سه شنبه 21/3/92 رفتيم بيمارستان نجميه. خدا رو شكر همه چيز خوب بود و تو نشون داده بودي خيلي پسر خوبي هستي. دكتر فقط رو تكون خوردنت خيلي تأكيد ميكرد و ازم ميخواست كه حواسم باشه كه اگر خدايي نكرده حركاتت كمتر از قبل شد حتماً برم پيشش. منم هروقت تو  حركت ميكردي خيلي خوشحال ميشدم و بهت ميگفتم آفرين پسرم اينجوري خيالم راحته.
25 مرداد 1393

مراجعه به بیمارستان نجمیه

پسر نازم ديگه يواش يواش بايد خودمو براي تولدت آماده ميكردم. چون از قبل تصميم گرفته بودم كه تو بيمارستان نجميه به دنيا بياي، يكشنبه 12/3/92 ساعت 9 صبح رفتم بيمارستان و پيش خانم دكتر منصوره كرماني. ترازوي بيمارستان وزنمو 70 كيلو نشون داد ولي تو خونه خاله مرضيه همون روز 300/72 بودم. يعني كمتر از اون چيزي كه تو مطب خانم دكتر آقايي نشون داده بود. دكتر كرماني بعد از معاينه گفت كه همه چيز خوبه و هفته ديگه دوباره برم براي چكاپ.
25 مرداد 1393

هفته سی و چهارم بارداری

برديا جون، عمر ماماني، سه شنبه 7/3/92 ساعت 5 بعدازظهر كه رفتم دكتر ،در عرض دوهفته وزن مامان شده بود 73 كيلو و اين نشون ميداد كه پسرم داره خوب رشد ميكنه. چون ديگه يواش يواش حس ميكردم تو شكمم جا نميشي. شبها ديگه نمي تونستم راحت بخوابم و پهلوها و پشتم درد ميگرفت. تاصبح به دفعات بيدار ميشدم. ولي مشتاقانه منتظر ديدنت بودم. "عاشقتم مامان جون."
25 مرداد 1393

هفته سی و دوم بارداری

حالا ديگه خيلي بزرگتر شده بودي و تكونات خيلي بيشتر شده بود. دوشنبه 24/2/92 ساعت 4:45 بعدازظهر  رفتم دكتر. وزنم 71 كيلو شده بود. دكتر ميگفت همه چيز خوبه و مشكلي نيست. منم كه روز شماري ميكردم زودتر وقتش برسه و پسر گلمو ببينم. همش از بابايي ميپرسيدم :يعني چه شكليه؟ به كي رفته؟ ميگفتم  اميدوارم كه استيل بدنت، رنگ پوستت، فرم دستها و پاهات و ناخنات به بابات بره، ولي بينيت، جنس موهات شبيه من بشه ،چشمها و ابر وهات فرقي نميكنه به من يا به بابايي بره. ولي از همه اينا مهمتر هيشه از خدا ميخواست كه سالم ، صالح و ساكت باشي. بخ خدا ميگفتم خداجون به من رحم كن، من كارمندم، يه بچه آروم و ساكت بهم بده تا بتونم از پسش بربيام ، كه خداي خوبم ص...
25 مرداد 1393

یه اتفاق ناخوشایند

صبح روز دوشنبه 16/2/92 آماده شدم كه برم سركار. حالم اصلاً خوب نبود هم احساس درد داشتم، هم از نظر روحي خوب نبودم. بابايي گفت كه منو ميرسونه. تو راه زدم زيرگريه، بابات گفت نرو سركار منمگ گفتم نه ميرم اگه خوب نبودم برميگردم. اون روز قرار گذاشتيم كه از اين به بعد بابايي منو ببر و بياره چون ديگه رانندگي برام سخت شده بود. خاله اينا همش ميگفتن كه ديگه رانندگي نكن. بوقتي رسيديم بابات ماشينو پارك كردو  رفت. بعدازظهر بابايي زنگ زدو گفت اگه ميتونيامروز خودت برگرد تا از فردا منو ببره و بياره، منم گفتم مشكلي نيستو خودم ميام. موقع خداحافظي همكارم آقاي مهندس حيدري چندبار بهم گفت برسونمت، ماشين هستا. منم گفتم نه ماشين آوردم خودم ميرم. خداحافظي كردم و ر...
25 مرداد 1393

هفته سی ام بارداری

سه شنبه 10/2/92 ساعت 8 شب با بابايي رفتيم پيش دكتر آقايي. وزنم 70 كيلو بود و تو داشتي بزرگو بزرگتر ميشدي. ديگه خيلي خوب تو وجودم احساست ميكردم خيلي دوست داشتم و دارم مامانم. دكتر بهم گفت كه آمپول پرولوتون و بتا متازون بزنم. پرولتون به خاطر اينه يه وقت تو وروجك هوس نكني زودتر بياي، بتامتازونم براي اينكه ريه هات زودتر تشكيل بشه عزيز دلم.
25 مرداد 1393

هفته بیست و یکم بارداری

عشق ماماني سه شنبه 8/12/91 براي بارسوم  با بابايي رفتيم سونوگرافي. دكتر شاكري حين انجام سونوگرافي شروع كرد به صحبت از اين قرار كه من به كارم خيلي مطمئنم و وقتي كه ميگم بچه سالم و مشكلي نداره با اطمينان حرف ميزنم مثلاً وقتي به پدر و مادرها درهفته دوازدهم جنسيتو ميگم با اطمينان صد در صده و وقتي تو همون هفته دوازدهم و همچنين با لطمينان بيشتر هفته شانزدهم به بعد ميگم بچه مشكلي از نظر سندروم داون نداره يعني هيچ مشكلي نداره، و ديگه نيازي نيست مادر تست آمينيو سنتز انجام بده كه هم خطرناكه و هم هزينه زيادي داره. من و بابايي اصلاً صداشو درنياورديم كه ما همچين كاري كردي، دكتر همينطور كه اجزاي داخلي بدنتو بهم نشون ميداد منم تو دلم قربون صدقت ميرفتم...
25 مرداد 1393

جواب تست غربالگری دوم و ماجراهای بعد از اون

عزيز دلم ، بردياي ماماني پنج شنبه بعد ازظهر 19/11/91 بابايي رفت آزمايشگاه نيلو و جواب تست غربالگري رو گرفت. دكتر آزمايشگاه به يه موردي اشاره كرده بود و به بابايي گفته بود كه با دكتر درميون بذاريم و اگر لازم بود دوباره سونوگرافي انجام بديم. شنبه بعدازظهر  21/11/91 من با خاله مرضيه و آراد رفتيم پيش دكتر آقايي. دكتر تا جواب آزمايشو ديد گفت كه بايد هرچه زودتر تست آمنيوسنتز بدم. من از حرفهاي خانم دكتر خيلي نگران شدم و زدم زير گريه. تو ماشين كه برميگشتيم درحين رانندگي نمي تونستم خودموكنترل كنم و همش گريه ميكردم. خاله مرضيه ميگفت نگران نباش هنوز هيچي معلوم نيست، آزمايشو انجام بده مطمئنم كه هيچ مشكلي پيش نمياد. باهم  اومديم خونه خاله مرضيه...
25 مرداد 1393