برديابرديا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

بردیا عمرم نفسم عشقم

اولین مسافرت بردیا گلم

چهارشنبه 10/7/92 ساعت 10 صبح به سمت اردبيل حركت كرديم. اولين مسافرتي بود كه ميرفتي. تصميم گرفتيم از جاده اسالم -خلخال بريم. براي خودمونم تازگي داشت، چون اولين باري بود كه از اين جاده ميرفتيم. انصافاً جاي خيلي قشنگيه. حدود ساعت 9-10 شب رسيديم اردبيل. پنج شنبه و جمعه اردبيل و اطرافو گشتيم. پنج شنبه رفتيم پارك شورابيل و درياچه شورابيل  از اونجا رفتيم سرعين و شامو اونجا خورديم.. روز جمعه رفتيم سمت نير و روستاي بابايي. ناهارو اونجا خورديم،گشتي زديم و برگشتيم اردبيل. شنبه ساعت 11 صبح حركت كرديم به سمت تهران. اينبار از گردنه حيران و آستانه برگشتيم تهران. حدود ساعت 10 شب رسيديم تهران.     ...
2 شهريور 1393

ختنه پسر کوچولوی نازم

عشق مامان، صبح يكشنبه 31/6/92 با بابايي رفتيم بيمارستان ميلاد. ازقبل وقت گرفته بوديم و قرار بود دكتر خليلي ختنه ات كنه. ابتدا تو بيمارستان دكتر شاهرخ مجلسي معاينه ات كرد كه يه وقت سرما نخورده باشي. وزنت : 400/6 كيلو گرم بود. دكتر شاهرخي گفت كه مشكلي نيست و  گواهي نوشت براي دكتر خليلي. خيلي منتظر مونديم. حدود ساعت 12 ظهر دكتر ختنه ات كرد. خيلي گريه كردي. بابايي تو رو بغل كرد بودو تو راهروي بيمارستان راه ميبرد تا آروم بشي. از داروخانه بيمارستان داروهاتو گرفتيم، رفتيم خونه مامان بتول. خاله فاطي ،خاله مرضيه و خاله سونيا هم اونجا بودن. دوباره بيقراري ميكردي ، با بابايي برديمت بيرون و با ماشين دورت ميداديم تا ساكت بشي. يك ساعتي چرخيديم و...
2 شهريور 1393

مراجعه به بخش شنوایی سنجی بیمارستان لقمان حكيم

صبح پنج شنبه 14/6/92 قبل از ساعت 8 با بابايي رفتيم بيمارستان لقمان. چند ساعتي ناشتا بودي چون قرار بود بهت يه داروي خواب آور بدن تا بتونن تست مربوطه رو انجام بدن، و اگه قبلش شير ميخوردي احتمال اينكه بالا بياري زياد بود. خلاصه نوبتت شدو دارو رو بهت دادن. توهم كه گرسنه ات بود با اشتياق زياد اونو خوردي. بابايي ميگفت بعدش قيافتو جمع و جور كرديو تازه تلخي دارو رو فهميدي و لي خدارو شكر مثل بقيه بچه ها دارو رو بالا نياوردي كم كم خوابت برد. تستو انجام دادنو جوابشم دادن. متأسفانه بهمون گفتن بايد پايان نه ماهگي يا يك سالگي دوباره تستو انجام بدن و اگه دوباره جواب مثل جواب تست الان باشه يعني تو كم شنوا هستي. من و بابات خيلي ناراحت شديم. ول...
1 شهريور 1393

واکسن دو ماهگی

كوچولوي نازم روز يكشنبه 10/6/92 با بابايي برديمت مركز بهداشتي درماني واقع در خيابان كميل تا واكسن دو ماهگيتو بزنن. وزنت:800/5، قدت: 59 سانتي مت و دور سرت: 39 سانتي متر بود. بعد از اينكه واكسنتو زديم رفتيم خونه مامان بتول. خاله فاطي و خاله مرضيه هم اونجا بودن. يواش يواش تب كرديو خيلي بيقراري ميكردي. از درد گريه ميكردي و منم كه طاقت گريه هاتو نداشتم باهات گريه ميكردم. جاي واكسنت يخ ميذاشتيم تا دردش ساكت بشه. خاله فاطي و خاله مرضيه هم بغلت ميكردن و سعي ميكردن كه آرومت كنن. بعد از چند ساعت آرومتر شدي. هر چهار ساعت يكبار هم بهت قطره استامينو فن ميداديم تا تبت بالانره. ديگه از فرداش خيلي بهتر شدي. ...
1 شهريور 1393

چهلمين روز تولدت

عزيز دلم ، روزا به سرعت برق و باد ميگذشت. حالا ديگه چهل روزه شده بودي. بردمت خونه خاله مرضيه تا ببرتت حمام. بهش گفتم بعد از اينكه حمام كردنت تموم شد غسلت كنه. از حمام اومدي و منم لباساتو تنت كردم. بعد سوره ياسين برات خوندمو بهت فوت كردم تا انشاءا... هميشه در پناه خدا صحيح و سالم باشي. (خدا پشت و پناه همه بچه ها باشه، انشاء ا...) ...
1 شهريور 1393

مراجعه به بخش شنوایی سنجی بیمارستان نجمیه

يكشنبه 13/5/92 ساعت 10 صبح همراه خاله مرضيه و آراد رفتيم بيمارستان نجميه تا مجداداً تست شنوايي سنجي ازت بگيرن. بعد از اينكه با تلاش زيادي خوابت كرديم كارشناس مربوطه تست OAE ازت گرفت ولي متأسفانه واكنشي نشون ندادي. قرار شد سه ماهگي تو بيمارستان لقمان حكيم تست ABR ازت بگيرن. منم خيلي ناراحت بودم. تو راه خاله مرضيه همش دلداريم ميدادو ميگفت هيچي نيست. ماشينا كه بوق ميزدن تو يهو از خواب ميپردي. خاله مرضيه ميگفت: نگاه كن، ميشنوه كه اينطوري واكنش نشون ميده. ولي من خيلي نگران بودم و خدا خدا ميكردم كه طوريت نباشه. همون روز وقتي برگشتيم خونه من دستامو كنار گوشت بهم ميزدم تا واكنشتو ببينم. يادمه آراد كنار گوش سمت چپت دستاشو بهم زد تو هم ...
1 شهريور 1393

لحظاتی که تنها باهم بودیم

عزيز دلم، پسر گلم روزهايي كه من و تو تنها بوديم و تا زمانيكه بابايي از سر كار برگرده، بعضي وقتا وقتي نگاهت ميكردم خيلي دلم برات ميسوخت. همش ميگفتم اين طفلكي خيلي كوچولو و ناتوانه. يعني من كار درستي كردم كه از خدا خواستم تا تو رو بهمون بده؟ يعني ميتونم ازش خوب مراقبت كنم و بزرگش كنم؟ بهت نگاه ميكردمو گريه ميكردم. بعد به خودم ميگفتم: خجالت بكش، اين فكرا چيه ميكني. به خوبي و خوشي بزرگ ميشه، درس ميخونه، دانشگاه ميره، سر كار ميره و ازدواج ميكنه. بچه دار ميشه، نوه دار ميشه، خلاصه اينكه انشاءا... عاقبت به خير ميشه. در مورد اين حال و هوام و احساسم تا مدتها به هيچ كس هيچي نگفتم، حتي بابايي هم خبر نداشت. بعدها كه حالم بهتر شده بود و به شرايطم عاد...
1 شهريور 1393

غربالگری نوبت دوم

شنبه 22/4/92 همرا خاله فاطي براي بار دوم رفتيم مركز بهداشتي درماني شهر زيبا براي انجام غربالگري نوبت دوم. بابايي بردت پيش خانمي كه از بچه ها خون ميگرفت. دوباره از پاشنه پات خون گرفتن. تو هم يه كوچولو گريه كردي. خوشبختانه جواب آزمايشو كه گرفتيم همه چيز خوب بود و هيچ مشكلي نداشتي. از اونجا رفتيم خونه خاله مرضيه تا بهشون يه سر بزنيم. آراد كلي خوشحال شد، مدتي كه خونه خاله بودي حسابي بهت عادت كرده بود. روزي كه داشتيم ميرفتيم خونه خاله فاطي طفلكي خيلي گريه كرد. منم بهش قول دادم كه تورو زود زود ببرم پيشش. آراد پسرم خيلي پسره خوبيه منم خيلي دوسش دارم. ...
1 شهريور 1393

اومدن به خونه خودمون

بعد از ظهر پنج شنبه 20/4/92 همراه خاله فاطي اومديم خونه خودمون. خاله فاطي گفت: يه دوروزي پيشم ميمونه تا به شرايط جديد عادت كنم. خيلي هم سخت نبود ، چون انصافاً بچه اي نبودي كه بيخودي گريه كني يا بخواي همش تو بغل باشي. از قبل تولدت با بابايي تصميم گرفته بوديم كه نزاريم بغلي بشي. حالا ديگه يه خانواده سه نفره شده بوديم. اوايل برام هنوز باوركردني نبود. ده سال فقط منو بابايي بوديم، ولي حالا يه پسر كوچولوي ناز پيشمون بود. شرايط كاملاً عوض شده بود. فقط اينو بگم مامان جونم، پسر گلم خيلي ماهي، عاشقتم، دوست دارم. ...
1 شهريور 1393